جدول جو
جدول جو

معنی برپا شدن - جستجوی لغت در جدول جو

برپا شدن
(مُ وَ مَ)
ایستادن. قیام. پا شدن. خاستن. برخاستن: شورش جنگ برپا شد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، تابیدن. تافتن. پرتو افکندن:
بطول و عرض و رنگ و گوهر و حد
چو خورشیدی که بر تابد ز روزن.
منوچهری.
، برتافتن. پیچیدن. تاب دادن. رجوع به تاب دادن شود، برتافتن. سرپیچی کردن. روی گرداندن:
کنون خیره آزرم دشمن مجوی
بر این بارگه بر مبرتاب روی.
فردوسی.
چو خواهی که رنج تو آید ببار
سرت را مبرتاب از آموزگار.
فردوسی.
که تخت کیان جست خواهی مجوی
چه جوئی زآتش مبرتاب روی.
فردوسی.
برانوش گفتا چه خواهی بگوی
چو زنهار دادی مبرتاب روی.
فردوسی.
رجوع به برتافتن شود، تاختن. تاخت و تاز کردن. بشتاب روانه شدن. اسب برانگیختن و به سرعت روی آوردن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روا شدن
تصویر روا شدن
جایز شدن، برآمدن حاجت، رواج یافتن
حلال شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رها شدن
تصویر رها شدن
آزاد شدن، نجات یافتن از قید و بند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برملا شدن
تصویر برملا شدن
آشکار شدن، آشکار گشتن، نمایان شدن، ظاهر شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهم شدن
تصویر برهم شدن
کنایه از برهم رفتن، پریشان خاطر شدن، آشفته شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ صَ رَ)
صعود گرفتن. برشدن. قرار گرفتن در فوق. بر بالا شدن: اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90) ، مرتفع. برجسته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ غَ لَ دَ)
واشدن. معلق شدن. آویخته شدن. برآمدن: تیصیص، گشاده و دروا شدن زمین به روئیدن گیاه (از منتهی الارب) ، دروا شدن گیاه به شکوفه. (از منتهی الارب). نسع، نسوع، دروا شدن گوشت بن دندان از دندان و فروهشته و سست گردیدن. (از منتهی الارب). نقض، زمین که دروا شده باشد بوقت برآمدن سماروغ از وی. (صراح).
- درواشده، برجوشیده. برآمده: قلاع، قلاعه، قلفعه، خاک درواشده که زیر او سماروغ برآمده باشد. (منتهی الارب).
، راست ایستادن. برپا شدن. نصب شدن. (ناظم الاطباء). بپا خاستن. برخاستن. رو به هوا شدن: انتعاش،دروا شدن افتاده از لغزش. (از منتهی الارب). انتعاص،دروا شدن افتاده. (از منتهی الارب). تناهض، بسوی یکدیگر دروا شدن دو خصم در حرب. (صراح). شصوّ، شصی ّ، شظی ̍، دروا شدن هر دو دست و پای مرده. (از منتهی الارب). شصوّ، پر گردیدن مشک پس دروا شدن قوائم آن. (از منتهی الارب). شول، شولان، بلند و دروا شدن دم. (از منتهی الارب). قفوف، دروا شدن و برخاستن موی بر تن از ترس و جز آن. (از منتهی الارب). قومه، دروا شدن میان رکوع و سجود. (از منتهی الارب). لع، لعاً، کلمه ای که به مردم شکوخیده گویند تا از لغزش دروا شود. (منتهی الارب). نهوض، دروا شدن و بال گستردن مرغ جهت پریدن. (از منتهی الارب) (از صراح). شاصیه، خیک درآکنده که پایچه های آن دروا شده باشد. (منتهی الارب).
- درواشده، راست ایستاده. برپاشده. بپاخاسته. برخاسته: شاصی، مرد پای درواشده. (منتهی الارب).
، معلق شدن. سرنگون گشتن. واژگون شدن، پراکنده شدن. منتشر شدن:
بانگ گفت بد چو دروا می شود
از سقر تا خود چه در وامی شود.
مولوی.
رجوع به دروای و دروای شدن شود
لغت نامه دهخدا
(رَتَ)
دیرتر از موعد کاشته شدن زرع یا کشت. (یادداشت مؤلف). کم پشت و کم بالیده شدن کشت بسبب دیر کشته شدن
لغت نامه دهخدا
(حَکَ دَ)
پشت پا زدن. (غیاث) (آنندراج) :
آثار قیامت نگری بی رخ دوزخ
گر حسن زند بر کف خاکی سرپایی.
واله هروی (از آنندراج).
، به پا چیزی را رد کردن. (غیاث). لگد زدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نِ بِ تَ)
نصرانی شدن. به دین مسیح درآمدن. تنصر: چون بهرام بن هرمز به پادشاهی بنشست همه عمال هرمز را بجای گذاشت و نعمان بن منذر را بملک عرب دست بازداشت و نعمان ترسا شده بود. (ترجمه طبری بلعمی).
وگر پوشم این نامداران همه
بگویند کاین شهریار رمه
نگر کز پی چیز ترسا شده ست
که اندر میان چلیپا شده ست.
فردوسی.
دگر گفت کاین شهریار جهان
همانا که ترسا شد اندر نهان.
فردوسی.
مباداکسی از نیاکان خویش
گزیده نیاکان و پاکان خویش
گذارم به دین مسیحا شوم
نگیرم بخوان باز و ترسا شوم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
برپا داشتن چنانکه مجلس جشن یا عزائی را. انعقاد آن. منعقد کردن آن. تشکیل دادن آن. اقامه. برپا ساختن، دواندن:
زمان تا زمان زینش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ سَ)
پاشیدن:
گر سرکه چکاندت کسی بر ریش
برپاش تو بر جراحتش پلپل.
ناصرخسرو.
رجوع به پاشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مازْ زَ)
فدا شدن و قربان گردیدن. (برهان) :
برخی جانت شوم که شمع فلک را
پیش بمیرد چراغدان ثریا.
سعدی.
- برخی شدن کسی را و برخی جان کسی شدن، فدای او گشتن. قربان او رفتن. پیش مردن او را. قربان او شدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شواهد ذیل برخی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ)
بیرون شدن. بیرون رفتن. خارج شدن. خارج گشتن:
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون.
کسائی.
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
بر او انجمن گشت بازارگاه.
فردوسی.
ز درگاه ماهوی شد چون برون
دو دیده پر از آب و دل پر ز خون.
فردوسی.
گرازه برون شد ز پیش سپاه
خبر شد به اغریرث نیکخواه.
فردوسی.
زین در چو درآیی بدان برون شو
در سرّ چنین گفت نوح با سام.
ناصرخسرو.
ناتام درین جایت آوریدند
تا روزی از اینجا برون شوی تام.
ناصرخسرو.
ز چراگاه جهان آن شود ای خواجه برون
که به تأویل قران بررسد از چون و چراش.
ناصرخسرو.
آمد بگوش من خبر جان سپردنش
جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر.
خاقانی.
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دلتنگی آمد به دشتی فراخ.
نظامی.
خانه خالی کرد شاه و شد برون
تا بپرسد از کنیزک اوفسون.
مولوی.
تا غلاف اندر بود با قیمت است
چون برون شد سوختن را آلت است.
مولوی.
بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما ازین قصه برون خود کی شدیم ؟
مولوی.
ابریق گر آب تا به گردن نکنی
از لوله برون شدن تقاضا نکند.
سعدی.
نام نکوئی چو برون شد ز کوی
در نتواند که ببندد بروی.
سعدی.
گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد، رو.
حافظ.
- از شماره برون شدن، بی حد و حصر گشتن:
فضل ترا همی نبود منتهی پدید
آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست ؟
فرخی.
- از گوش برون شدن، فراموش شدن. از یاد رفتن:
برون نمی شود از گوش آن حدیث تو دانی
حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی.
انوری.
- از یادبرون شدن، فراموش گشتن:
نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُآ کَ لَ)
برشته شدن. کباب شدن. انشواء. (از تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تقلّی. (از تاج المصادر بیهقی). نضج. (از دهار) :
ز تیغ تو الماس بریان شود
زمین روز جنگ تو گریان شود.
فردوسی.
من از دخت مهراب گریان شدم
چو بر آتش تیز بریان شدم.
فردوسی.
در دلو نور افشان شده، زآنجا بماهی دان شده
ماهی ازو بریان شده، یکماهه نعما داشته.
خاقانی.
گاهی ز جان بیجان شدم گاهی ز دل بریان شدم
هر لحظه دیگرسان شدم هر دم دگرگون آمدم.
عطار.
و رجوع به بریان شود.
- بریان شده، کباب شده. برشته شده. مشوی. مشویه. و رجوع به بریان شود.
لغت نامه دهخدا
(مُ آ جَ رَ)
پریشان شدن.
لغت نامه دهخدا
(حَ شُ دَ)
اندک به حال آمدن از بیماری و قوت رفتاری و دست و پای حرکت بهم رساندن، چنانکه گویند اندکی سرپا شده ام. (آنندراج) ، ایستادن
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بر پا شدن. پا شدن. برخاستن. بر پای شدن. راست ایستاده شدن. (آنندراج). راست ایستادن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از مبرا شدن
تصویر مبرا شدن
پاک شدن پاک شدن از چفته (چفته اتهام) پولیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنا شدن
تصویر بنا شدن
ساخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بدل کسی برات شدن، بدل وی خطور کردن الهام شدن: بدلم برات شده بود که آن شب واقعه خطرناکی روی میدهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروا شدن
تصویر دروا شدن
معلق شدن، آویخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهم شدن
تصویر برهم شدن
آشفته وپریشان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برون شدن
تصویر برون شدن
بیرون شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رها شدن
تصویر رها شدن
نجات یافتن، خلاص گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روا شدن
تصویر روا شدن
برآمدن، بر آورده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
ثابت کردن برقرار ساختن، نصب کردن ایستاده کردن، اقامه کردن (نماز) انجام دادن، منعقد کردن (مجلس جشن و شادمانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رضا شدن
تصویر رضا شدن
خرسندیدن خرسند شدن راضی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برات شدن
تصویر برات شدن
((~. شُ دَ))
به دل خطور کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براق شدن
تصویر براق شدن
((بُ. شُ دَ))
خشمگین شدن، با خشم به کسی نگاه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برپاشده
تصویر برپاشده
ایجاد شده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برآن شدن
تصویر برآن شدن
تصمیم گرفتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برپا شده
تصویر برپا شده
ایجاد شده، مستقر
فرهنگ واژه فارسی سره
خطور کردن، ملهم شدن، در دل افتادن، حواله شدن
متضاد: برات کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برقرار کردن، تاسیس کردن، دایر کردن، مستقر کردن، برگزار کردن، برپا داشتن، به پا کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد